شما هم از این شبا تو زندگیتون داشتیـــن؟؟؟؟؟
صبح نمیشه ....
- ۲ نظر
- ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۵۶
و میِل عجیبی به سر به نیست شدن پیدا کرده ام،
به گم شدن!
به گذاشتن و رفتن!
خب مگر خداجان کاری میشود یک دزدی بفرستی سر راهِ من،من را بدزدد و ببرد! هرجا بُرد،فرقی ندارد فقط ببرد
ببرد و دهانم را باز کند و حرف هارا بکشد بیرون
ببرد و مغزم را کالبد شکافی بکند،ببرد و کمی شانه هایم را بمالد، کمی محکم به پشتم بزند، یک مقدار هم مشت بزند، عیبی ندارد، آنقدر بزند تا بجای حرف ،خون بالا بیاورم!
بعد تر که جراحت و کبودی هایم بهتر شدند مرا بیاورد سرجایم، عیبی ندارد اگر من را در جای قبلی گذاشت،همان جایی که همان آش و همان کاسه است
اما باید به من قول دهد، باید قول بدهد بیاید و باز مرا مدتی ببرد...
اصلا باید در زندگیِ هر ادمی یک دزد وجود داشته باشد..
یک دزدِ بی رحم، یک دزد که ضرب شصتش عجیب خوب باشــد
تا ادمی دیگر هوسِ شلوغ کاری نکند که عینِ خــر وسطِ گل گیر کند..
تا دیگر هوس نکنم...
نارنجی_نویس
زینب_یوسفی
ای خدای عالم چگونه باورم شد
آنکه روزگاری پناه و یاورم شد.........سایه اش نماند همیشه بر سر من....
کافیه گوش کنم
دریای اشکام به راه میفته.........
کاش ...