معبــد دل



آنچه در
یادش نمانده
یادِ ماست...

فریدون_مشیری



  • حدیث ...




پشتــــــــــ کدوم سـد سکوتـــــ پـر میکشی چکاوکـــــــــم . . . /




  • حدیث ...



" انکار ، خشم ، سودا زدگی ، افسردگی ، پذیرفتن ؛ پنج مرحله ای ست که در سوگ از دست دادن کسی به سراغمان می آید. "

درسوگ از دست دادن کسی ... از دست دادن همیشه هم به مردن ختم نشده است.


  فروریختن تمام باورها ، گاهی مواقع از دست دادن رویاها ، گاهی از دست دادن یک نیاز ، یک احترام ، یک حس مشترک ... .


درست همان روز است که نمی دانی چکار باید بکنی ، عصبانی هستی ، از خودت ،از تمام آنچه باور داشته ای ، از تمام آنچه متعلق به خودت می دانستی ،


 از تمام آنچه برایت یک نیاز بوده ...


نیازها گاهی ما را سراسر خشم می کنند . نیاز هایی که امروز باید انکارشان کنیم . و این انکار ما را به خشم می رساند .

   تمام آنچه تا دیروز زنده بود و امروز دیگر هیچ معنایی نمی تواند داشته باشد .


خشمی آمیخته با اندوه . رسیدن به یک کنتراست خیلی قوی و غیر قابل درک در زندگی . سخت است رفیق که تمام آنچه تا دیروز باور داشتی امروز برایت از بین رفته باشد ... . باور کن که حتی کمی از تمام آنچه برایت می گویم را هم نمی توانی تصور کنی ... و آرزو می کنم که هرگز تجربه هم نکرده باشی .

با خودت ، با تمام اطرافیانت ، با هر آنچه هست به جنگ برمی خیزی . همه را انکار می کنی ، می خواهی همه را از بین ببری ... که دیگر هیچ نباشد ، حتی یک خاطره ... که دیگر حتی یک صفحه هم برای مرور باقی نگداشته باشی ... 

اما مگر می شود ... مگر میشود که تمام آنچه داشته ای به کناری بیاندازی ... دست هایت خسته شده اند و تو تنها مانده ای ... غمی عجیب تمام وجودت را فرا میگیرد ... تمام آنچه بدان ایمان داشته ای از دست رفته است ...


یاد تمام روزهای زیبایی که پشت سر گذاشته ای خواهی افتاد ... تمام خنده های به ناگاهت را مرور خواهی کرد ...


            تمام آن حس قوی از بودن را ...


درمانده خواهی شد ...


 و چه زیباست نگاهی که می توان از کمی دور تر ، از پشت پرده ها به زندگی داشت ... سخت آزرده می شوی ... سخت درد می کشی ... اما دردی سرشار از لذت ...

سختی ماجرا اینجاست که کسی نیست که بتواند درک کند این لحظه های سختِ بودنت را ...

    تنها مانده ای ...

یک تنهایی ممتد ...

سخت شده ای ... سخت و سرد ... خنده هایت کمتر میشود ...

حس لامسه ات قوی تر ... دیده نمی شوی ... نمی بینی ... و اصرارهای بی ملاحظه ی اطرافیانت بر بودن ... و هیچ کس نخواهد فهمید این نیاز شدید به دوری را ... به تنهایی مفرط ... 

و درست همانجاست که یک روز ، یک اتفاق ، شاید یک سیب سبز در دستانت... تو را به سمت یک باور می کشاند ...

که سیب را بیشتر باید بویید تا که خورد ... و نفس هایت پر می شوند از بوی یک سیب سبز ... از مشام تازگی ... از زندگی ...


سخت است اما همه چیز تمام شده است ... و تو این داستان را هرگز برای کسی نخواهی نوشت ..




  • حدیث ...



شما هم از این شبا تو زندگیتون داشتیـــن؟؟؟؟؟



صبح نمیشه ....






  • حدیث ...




عشق تــــو نمی میرد ...


روزای لعنتی تموم شدنی نیستـــن/



  • حدیث ...


و   به    شدن پیدا کرده ام،
به گم شدن!
به  و !
خب مگر خداجان کاری میشود یک دزدی بفرستی سر راهِ من،من را بدزدد و ببرد! هرجا بُرد،فرقی ندارد فقط ببرد 
ببرد و دهانم را باز کند و حرف هارا بکشد بیرون
ببرد و مغزم را کالبد شکافی بکند،ببرد و کمی شانه هایم را بمالد، کمی محکم به پشتم بزند، یک مقدار هم مشت بزند، عیبی ندارد، آنقدر بزند تا بجای حرف ،خون بالا بیاورم!
بعد تر که جراحت و کبودی هایم بهتر شدند مرا بیاورد سرجایم، عیبی ندارد اگر من را در جای قبلی گذاشت،همان جایی که همان آش و همان کاسه است
اما باید به من قول دهد، باید قول بدهد بیاید و باز مرا مدتی ببرد...
اصلا باید در زندگیِ هر ادمی یک دزد وجود داشته باشد..
یک دزدِ بی رحم، یک دزد که ضرب شصتش عجیب خوب باشــد
تا ادمی دیگر هوسِ شلوغ کاری نکند که عینِ خــر وسطِ گل گیر کند..
   ...

 نارنجی_نویس 
 زینب_یوسفی




  • حدیث ...

ای خدای عالم چگونه باورم شد 

آنکه روزگاری پناه و یاورم شد.........سایه اش نماند همیشه بر سر من....




کافیه گوش کنم 


دریای اشکام به راه میفته.........


کاش ...

  • حدیث ...




رو کرد نوبهار و به هرجا، گلى شکفت

در من دلى که بشکفد از نو بهار کو؟


سیمین بهبهانى



  • حدیث ...